تست جاذبه ي شخصيت
مرد ايده آل شما کيست؟

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
هرچند دير، هرچند بي برنامه، نابسامان،بي امكانات، نا منظم، اما سرانجام علم آموزي آغاز گرديد. اگر صبورانه چشم هايمان را رو به تمام نواقص ببنديم و اگر نيمه ي پري پيدا بشود كه بتوان آن را ديد، سزاوار است بر زحمت شبانه روز دست اندركاران ارج نهيم و خسته نباشيدي از سر قدر داني زمزمه ي كارشان گردانيم تا شايد مرهمي باشد بر خستگي چند ماهه ي آنان... اين تناقض ژرف مابين اين نوشته و مطلب قبلي دال بر متزلزل بودن شخصيت من نيست كه رسم آدمي چنين است، دكتر نيز روزي به سخره گرفتند و روزي هم ساده و بي آلايش روبروي جمع دانشجويان با اذعان به تمامي مشكلات موجود در اين وضعيت جاري، خاضعانه پوزش مي طلبند.
فارق از گله و گلايه، حال فضايي مهيا شده تا رسالت اصلي دانشجو همانا فراگيري دانش را به هر نحو ممكن دنبال كنيم. بعد از گذشت دو سال با هم بودن و خارج از گود حرفها و حديث ها، اين ترم در دانشجويان آرامش و متانت بيشتري براي درس خواندن حس مي شود، فتيله ي شيطنت هاي جواني كمي پايين تر كشيده شده و اميد مي رود ترمي پر ثمر را پشت سر بگذاريم.
به اميد موفقيت و سرافرازي براي تمام دانشجويان، شروع ترم جديد را خالصانه و مخلصانه تبريك عرض مي نمايد.
مديريت وبلاگ
برای دانلود روی ادامه مطلب کلیک کنید :
قبل از رسیدن به مقوله ساختمان جدید، قرار بود درخواست کنیم همگی بعد از عید فطر به دانشگاه برویم، مثل تمامی دانشجویان دیگر!، اما با توجه به پرشدن کوپن درخواستی ما و حرف شنوی و اتحاد مرگ آور دانشجویان اسکو، جمله را تغییر دادیم و عرض می کنیم در هفته جدید تحصیلی که به سر کلاس ها می روید جای ما رو هم خالی کنید! و اما اصل ماجرا...
نمی دانم که می دانید که شنیده ایم که می گویند قرار است آغاز این ترم را در ساختمان جدید و پر افتخار دانشگاه بسر ببریم یا نمی دانید؟ این حرف همچون ویروس وبا که در نجف و کربلا ریشه دوانیده به خانه ها و مغازه های اسکو نیز سرایت کرده است و هر کجا ...
با سلام به تمامی دانشجویان عزیز چه ورودی های جدید و چه یاران دیرین، قرار بود من مطلبی در مورد شروع کلاس ها و ورود به ساختمان جدید که این روز ها زمزمه ی پیر و جوان است بگذارم اما با جوابیه ای که دکتر شهنیا استاد عزیزمون خطاب به میخک به من فرستاده بودند، ناگزیرم توجه شما رو به این جوابیه جلب کنم و این که بگویم بزرگی یک انسان به جایگاهش نیست بلکه یک انسان نیک تمامی وجناتش نیک است... ضمن قدر دانی و احترام به توجه این استاد نظر شما رو به این ایمیل جلب می کنم:
من الان یه دو هفته ای است که اومدم تو یکی از همین کشورهایی که بهشون میگن بلاد کفر، اما از روزي که وارد شدم با یه فرق فرهنگی و فکری بزرگي روبرو شدم که هنوز علت این طرز فکر و رفتار رو تو این مردم پیدا نمی کنم....
(برای دیدن نامه به ادامه مطلب بروید)
با نزدیک شدن به روز انتخاب واحد، بد نیست اگر دوستان برگه ترم بندی ای که توسط دانشگاه ارائه می شود را داشته باشند، یا اگر مثل خود من این برگه در دسترسشون نیست بتوانند به آن نگاهی بیاندازند. برای دانلود به ادامه مطلب بروید...
ما انسان ها در گذر از کوچه پس کوچه های زمان دستخوش چه تغییرهایی که نشدیم وقتی به تک تک خاطرات خاک خورده ی مادران و پدرانمان نگاهی تازه بیاندازیم به خوبی معنای عبارت اضافی "تفاوت نسل "را درک میکنیم . ایشان چگونه حدیث جوانی خود را نقل کردند و ما به کدام روایت سرگردانیم ، کهنه زیراندازهای گسترده بر حیاط باغچه دار آقاجونمون اینا ،آب بی حال و رمق حوض کوچک مامان بزرگ اینا که میراب محله هر هفته رنگ جلا و روح صافی به نوبت در دامانش می ریخت ،پنج و شش دختر بچه ای که سرو صدا ی کودکانه ی خود را در هیاهوی باد پاییزی گم می کنند، یکی چادر گل دار عمه جون به سر کرده یکی عینک عمو جون به چشم میزند وبا کوته طنابی چرخان مدت ها آواز بر لب به بالا و پایین می پریدند و پسر بچه های شیطون محله که حتما با تیرو کمان سنگی خود به جان پرنده های بی زبان افتاده اند و یا با دوچرخه های اسقاطی خود هوار کشان خاک زمین را به خورد مردم می دهند، و حالا سر گرمی ما چیست...؟
چند روز پیش، که پس از مدت ها مجبور شدم از اتوبوس های شرکت واحد، این ناوگان عمومی فوق راحت، استفاده کنم پنج بلیط به مبلغ صد تومان از پیرمرد دکه نشین خریداری کردم و در هوای بارون زده ی سحر گاهی بر روی یکی از صندلی های پلاستیکی خیلی تمیزش لم دادم. بوی دود گازوئیل، سر و صدای زیاد موتور، هوای گرم و نامطبوع... به راستی لیاقت مردمانی که در سرزمینی نفت خیز می زیند همین ارابه متحرک است؟ این خدمت است یا صدقه سری؟ بگذریم، بلیطی از دسته بلیط ها جدا کردم تا به راننده بدهم که چشمم به تصویر طراحی شده بر روی بلیط ها افتاد ، برج میلاد بود و گل و بلبل و در گوشه پائین بلیط نوشته بود "برج میلاد افتخار ملی" با دیدن کلمه افتخار ناخودآگاه به یاد معضل اخیر آینده سازان این مرز و بوم افتادم، آخه به تازگی مد شده است پسر های جوان لباس های زیرمارکدار می پوشند و طوری می نشینند که مارک آنها معلوم باشد!
در حالی که از پنجره شلوغی خیابان را خیره می نگریستم با خود می اندیشیدم جوانان ما را چه می شود؟ به راستی منزلگاه این بار کج کدام ویرانه سرایی خواهد بود؟ با فرهنگ و اصالت ما چه کردند، گرفتاری به دام اعتیاد کافی نبود؟ حال حتما به جای بالیدن به اسامی بزرگان تاریخ کهنمان، به جای انس گرفتن با نامی که ریشه در خون ما دارد، به جای شناختن اسامی طنین اندازی همچون بوعلی سینا، رازی، آرش کمانگیر، بابک خرمدین و غیره و غیره باید به مارک هایی چون Calven Klain و Tommy Hilfiger آن هم بر لبه ی لباس زیر خود مفتخر باشیم. حتما شنیده اید که داریوش در شعر خود اینگونه می خواند :"افتخار ما به آن بی انتها است" اما اگر بدین منوال قدم در راه رسیدن به مفاخرمان گام بر داریم به جای خطر ناکی می رسیم! حال می فهمم که دولت بی تقصیر است، اگر لباس زیر مایه ی فخر جوانان ماست، برج میلاد هم افتخار ملی ماست!
بچه ها این نقشه ی جغرافیاست
بچه این قسمت اسمش آسیاست
شکل یک گربه در اینجا آشناست
چشم این گربه به دنبال شماست
بچه ها این گربهِ ایران ماست
بچه ها این سرزمین نازنین
دشمن بسیار دارد در کمین
داغ دارد هم به دل هم بر جبین
بوده نامش از قدیم ایران زمین
یادگار پاک قوم آریاست
بچه ها بچه ها از هر گروه و هر نژاد
دست اندر دست هم بایست داد
فارغ از هر زنده باد و مرده باد
سر به راه مملکت باید نهاد
مام میهن عاشق صلح و صفاست
بچه ها این پرچم خیلی قشنگ
پرچم سبز و سفید و سرخ رنگ
هم نشان ازصلح دارد هم ز جنگ
خار چشم دشمنان چشم تنگ
افتخار ما به آن بی انتهاست
بچه ها این خانه اجدادی است
گشته ویران تشنه ی آبادی است
خسته از شلاق استبدادی است
مرحم دردش کمی ...؟
What Every Professional C++ Programmer Needs to Know¡ªPared to Its Essentials So It Can Be Efficiently and Accurately Absorbed
C++ is a large, complex language, and learning it is never entirely easy. But some concepts and techniques must be thoroughly mastered if programmers are ever to do professional-quality work. This book cuts through the technical details to reveal what is commonly understood to be absolutely essential. In one slim volume, Steve Dewhurst distills what he and other experienced managers, trainers, and authors have found to be the most critical knowledge required for successful C++ programming. It doesn¡¯t matter where or when you first learned C++. Before you take another step, use this book as your guide to make sure you¡¯ve got it right!
This book is for you if
*You¡¯re no ¡°dummy,¡± and you need to get quickly up to speed in intermediate to advanced C++
*You¡¯ve had some experience in C++ programming, but reading intermediate and advanced C++ books is slow-going
*You¡¯ve had an introductory C++ course, but you¡¯ve found that you still can¡¯t follow your colleagues when they¡¯re describing their C++ designs and code
*You¡¯re an experienced C or Java programmer, but you don¡¯t yet have the experience to develop nuanced C++ code and designs
*You¡¯re a C++ expert, and you¡¯re looking for an alternative to answering the same questions from your less-experienced colleagues over and over again
C++ Common Knowledge covers essential but commonly misunderstood topics in C++ programming and design while filtering out needless complexity in the discussion of each topic. What remains is a clear distillation of the essentials required for production C++ programming, presented in the author¡¯s trademark incisive, engaging style.
برای دانلود به ادامه مطلب بروید...
"آنچه فرهنگ ما را زنده نگاه داشت، زبان مادری مان است پس تلاش کنیم زبان مادری خود را زنده نگاه داریم و تا می توانیم از واژه های زبان خودمان بهره ببریم و با آنها گفتگو کنیم و بنویسیم"
این نقل قولی بود از ابتدای یک فایل PDF که در آن به همت ایرانیان بلژیکی فهرستی از کلمات پر کاربرد و جانشین پارسی آن گرد آوری شده است، ممکن است بسیاری از کسانی که به این وبلاگ سر می زنند زبان خود را زبانی بغیر از پارسی بدانند و این فایل از دید ایشان ارزشی نداشته باشد. ولی شما نیز گاهی به ناچار مجبورید بعضی از کلمات پارسی را در زبان یا نوشتار خود بکار بگیرید. پس به همه توصیه می کنم این فایل را دانلود کنید و نگاهی به کلمات آن بیاندازید، که این کار خالی از لطف نیست.
برای دانلود فایل اینجا را کلیک کنید
هفت بند انتقادي بر عملکردهاي روزمره يک جفت پدر و مادر!
پدر گرامي! مباحثات به اصطلاح سياسي شما با عباس آقا ميوه فروش، ممکن بود به
قيمت جاگذاشتن اينجانب بر روي يک گوني خيار گنديده تمام شود! به نظر بنده؛ شما
به عنوان يک طرفدار دوآتشه برنامه هاي مبتذلي چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار
بيست و سي»، اصولا نبايد ادعاي شعور سياسي داشته باشيد!
بعد از اين حادثه به اين نتيجه رسيدم که سيب زميني بودن مامان گلم در زمينه
سياست، بزرگترين شانس زندگي غير سياسي من بوده است!
مادر عزيز! سپردن شخص شخيص اينجانب، به دختر همسايه طبقه پايين، نقض آشکار
کنوانسيون منع آزار کودکان بوده و قابل پيگيري در مجامع ذي صلاح مي باشد!
نظر به اينکه؛ اين وحشي بياباني در غياب شما و در اوج غليان علاقه و محبت،
اقدام به امر شنيع گاز گرفتن لپهاي بي پناه بنده مي نمايد! تصور اينکه اين
لپهاي صاب مرده، مثل لپهاي سگ نفهم کارتون تام و جري آويزان شود، اصلا جالب
نيست! اصلا!
پدر گرامي! اين حجم از زي زي بودن شما لکه ننگي بر بيست هزار سال تاريخ پر
افتخار زندگي ذکور است! مقايسه ابهت و جنم پدر بزرگ با زن ذليلي شما، گاهي اين
توهم کذا را در ذهن آدم ايجاد مي کند که؛ لابد نسل ما بايد کهنه بچه هم بشويد!
مادر عزيز! بنابر اصل پايستگي شصت پا، هيچ انگشت شصت پايي با خورده شدن تمام
نمي شود! پس لطفا کاسه داغتر از آش نشويد و اينقدر با جيغ و داد و اخ و تخ،
اذهان عمومي و خصوصي را مشوش نکنيد! خوردن انگشت پا يک مساله داخلي بوده و
لزومي به رسانه اي شدن قضيه نيست!
پدر گرامي! کله صبح زمان مناسبي براي طرح بهانه «از صبح تا شب به خاطر يک لقمه
نون سگ دو زدم!» نيست! بپر از سر کوچه يک قوطي شير خشک بگير! شير خانومتان
عليرغم عدم اعمال سهميه بندي روي شير، کفاف امورات ما را نمي کند!
مادر عزيز! هنگامي که فوران آلام و مصائب عميق فلسفي و غير فلسفي روح لطيف
بنده، در قالب گريه بروز مي کند، لفظ «وق نزن بچه!» تعبير چندان زيبايي براي
اين دست احساست اهورايي نيست البته!
لااقل از گريه هاي شما در هنگام مشاهده فيلمهاي بي مزه هندي معقولتر به نظر مي
رسد!
پدر گرامي! در تمام مدتي که شما در کمال محبت، بنده را «سرپايي» مي گيريد، من
شديدا به اين نکته فکر مي کنم که ؛
«بايد شاشيد وسط اين زندگي که آدم توي توالت هم نمي تونه تنها باشه!»
برگرفته ار اینترنت
ما انسان ها گاهی آنچنان غرق در زندگی خویش می شویم که بی توجه، تمامی ارزش های خود را به خاک نابودی می سپاریم و گاهی آنچنان در خرافات و موهومات خود فرو می رویم که دیگر توانایی دیدن حقیقت را نداریم. همچون کبک برای فرار از هرگونه مخاطره و دردسر سر در برف زندگی فرو می کنیم و بی هدف به انتظار هیچ می پاییم.
چندی پیش هنگامی که در سفر خود از شهر نیشابور می گذشتم، با اینکه پاسی از شب گذشته بود و دیر هنگام می نمود اما کشش و اشتیاق من نسبت به خیام، این آزادمرد عرصه ی علم و ادب، مانع از آن شد که بی تفاوت از کنارش بگذرم و من که در آن عالم خستگی گویی جان دوباره یافته بودم مشتاقانه در آرزوی وصال یار سر بر جاده ای که در انتها به آرامگاه وی منتهی می شد نهادم.
نیشابور بعلت واقع شدن در منطقه ای نسبتا خشک و کویری همچون دشتی یکدست است و کمتر دار و درختی می توان در آن دید، اما این جاده محصور به درختانی بلند و تنومند بود که از تابلوی ابتدای آن معلوم گردید این درختان به سفارش شخصی خاص کاشته شده است تا حداقل نشان از آن باشد که در گذشته بوده اند کسانی که قدر و منزلت فرهنگ را درک می کردند، و حال این درختان سرپناهی شده برای چادر هزاران مسافر که خانه ی موقت خود را به زیر آن بنا کنند تا بدور از تابش صبحگاه خورشید کویری دمی بیاسایند. هجوم بی امان مسافرینی که گُله به گُله تمامی فضای سبز موجود را پر کرده اند من را به یاد آن جمله از شعر سهراب می اندازد "حمله ی ملخ به برنامه ی دفع آفات...".
چه نشاطی از این بیشتر که مردمان این مرز و بوم هنوز به دیدار بزرگان خود می شتابند، به دیدار هنرمندان، ارزشمندان، به دیدار عطار، به دیدار کمال الملک که من نخستین بار بود فهمیدم آرامگاه وی نیز در آن محل قرار دارد، ولی افسوس این فکر سرابی بیش نبود... وقتی به میدان اصلی رسیدم، جایی که آرامگاه خیام در آن محل قرار گرفته بود، جمعیت به بیشترین حد خود رسید، شهربازی ای که در این میدان ساخته شده بود با سر و صداهای مخصوص به خودش بیشتر از هر چیز دیگری حواس ها را به خود معطوف می کرد، خیام و شهربازی؟! رستوران های متعدد، این جایگاه جاودان برای ما مردمان دل خسته، دکه های اسباب بازی فروشی، خیام و جغجغه؟ خیام و کامیون پلاستیکی؟ خیام و توپ ماهوتی؟ بساط پهن دوره گردها، بساطی که در آن هیچ بساطی نیست، خیام و شلوار کردی؟! خیام و ناخن گیر؟! خیام و استکان نعلبکی؟! خلاصه در آن هنگام از شب بازار شامی بود. پس به راستی دیوان اشعار خیام کجا بود؟! بزم و طرب شعر خوانی و شب شعر کجا بود؟!
همه چیز بود همه چیز نمایان بود مگر آن اصل و گوهری که می بایست می بود، آنقدر غریب و ناپیدا بود که مجبور شدم از رهگذری بپرسم: "ببخشید آرامگاه خیام کجاست؟" انگشت اشاره ی خویش رو به سوی گنبدی طلایی کرد و با لهجه ی تند خراسانی گفت: "اوناهاش، یکم جلوتر، اوناهاش!". همان گنبد هایی که مثل قارچ از جای جای خاک ایران بی دلیل سربلند کرده اند همان گنبد هایی که دیگر آشنای دیرینه ی ما ایرانیانند و این بار قرعه به نام امام زاده محروق زده بودند، از نوادگان امام سجاد.
با اینکه زیاد اهل فن نیستم و ادعایی هم ندارم ولی آنقدر می دانستم که آرامگاه خیام هر شکلی باشد گنبدی نیست! بلکه بنایی بسیار زیباست با اشکال هندسی منحصر به فرد، به قول دوست بسیار خوبم دو نفر آرامگاه شش گوشه دارند که یکی از آن ها از آن خیام و دیگری به امام حسین تعلق دارد و این حکایت از وارستگی آنان نسبت به تعلقات دنیوی دارد (من در صحت این امر تحقیق نکرده ام)، پس بهت زده و حیران رو به سمت گنبد شتافتم تا شاید اثری از معشوق خود بیابم... حرم، نورانی و باتلالو در دل بیابان بسیار فریبنده بود و طبق معمول بودند عده ی بسیاری که در کنار آجرهای مقدسش خود را به خاک و خاشاک متوسل کرده بودند! کودکی دست در دست مادرش وقتی وارد صحن حرم می شد و دعاها و آیات نوشته بر سنگ نوشته ها را دید، به مادر خویش می گفت "مامان میخوام بخونم خیام چه شعرهایی گفته"!! من گیج و سردرگم به دور خود می چرخیدم تا شاید نشان آشنایی بیابم و الحق که جوینده یابنده است...
از لابه لای درختان بلند اطراف حرم، نوک تیز و استوار مقبره ی جان جانان را یافتم که روشنایی ماه شب دوازدهم او را در جایگاه تاریک و محزونش دوست داشتنی تر کرده بود. بی توجه به بسته بودن آرامگاه و تمام شدن ساعت کاری گردشگری در ساحت شعر و ادب خود را از بالای درختچه ها و میله های اطراف باغ به داخل محوطه کشاندم و به کمک اندک نوری که از گوشی موبایل متساطع می شد و زمین را روشن می کرد بالاخره به دیدارش شتافتم...
نمی توانم آنچنان که باید توصیف شرح حال وصل بگویم همین کافی که لذت هم جواری با اشک غربتش در صدای خشم و ناسزایم از این همه جفای روزگار، از این همه پست بودن انسان ها در هم آمیخت... دریغ از یک باریکه ی نور که بتواند خود را از شکافی بر سنگ قبرش بتاباند، دریغ از یک لامپ از آن هزاران لامپی که در چند قدمی این بنا بر روی آن گنبد طلایی بسته شده بود، گاهی فحش و ناسزا هم دلم را آرام نمی کند... با نور کبریت و فندک، مثل چند نفر دیگری که در آنجا بودن، به گردش و تفحص در خانه ی جاودانش پرداختم و سنگ نوشته های مربوطه را از نظر گذراندم، ای خدا حتی سنگ نوشته ها را هم شکسته و در هم کوبیده بودند...
آرام و محزون همانطور که با کفش هایم پیکر زمین را می خراشیدم راه آمده را باز می رفتم و در دل عاجزانه از درگاهش خواستم: "خدایا فقط خودت می تونی ما رو از این همه بدبختی نجات بدی، کمکمون کن..."
تقریبا یک ماه است که از نظرسنجی "استاد بدتر" می گذرد و البته با اینکه تعدادی از دانشجویان در نظرسنجی شرکت نمی کنند و تعدادی هم اصلا به وبلاگ سر نمی زنند و همچنین به رغم خواهش و خواسته ی من که لطفا هر نفر یک نظر بدهد، ولی باز دیده می شود که یک IP چندین رای داده است، می توان این چنین استنباط کرد که این نظرسنجی ها از درجه اعتبار ساقط هستند و نمی توان با توجه به آن قضاوتی کرد. اما به عقیده ی من جواب این نظرسنجی ها آنچنان هم بی راه و خلاف واقعیت نیست و تقریبا برخاسته از دل اکثریت دانشجویان است و با کمی مسامحه می توان آن را نظر اکثر دانشجویان قلمداد کرد و آن را دست بهانه ای کرد برای بیان بسیاری از مطالب و ناگفته ها.
همانطور که در عکس هم می بینید بیشترین رای را دو استاد اصلی و مهم، که یکی از آنان مدیر گروه ما نیز می باشند، کسب کرده اند. بدلیل تخصصی بودن دروس و در نتیجه مشکل بودن دروسی که این اساتید عهده دار تدریس آنان هستند، این نتیجه دور از ذهن نیز نیست اما به راستی تنها، مشکل به دشوار بودن دروس بر می گردد؟
عقیده ی شخصی من این است که این دو بزرگوار کم و کاستی های بسیاری در شیوه ی تدریس خود دارند و وظیفه ی ما این است که به نحوی این نواقص را به گوش ایشان و به گوش مسئولین دانشگاه برسانیم، اگرچه ممکن است این کار به ضرر ما تمام بشود اما در عوض شاهد یک کلاس خوب و مفید خواهیم بود و راه را برای کسانی که بعد از ما تحصیل خواهند کرد هموارتر می کنیم و این یعنی پیشرفت گروهی، امری که متاسفانه مدت ها در ایران به خاک سپرده شده است و هر فرد تنها به سعادت خود می اندیشد.
پس بحث را به نفر اول این رقابت یعنی استاد باقر زارع می کشانیم تا بعنوان پیشتاز این رقابت کمی مورد نقد و بررسی قرار بگیرند و ما دانشجوها هم با اتحاد و هماهنگی، راه حل و تدبیری برای این مشکل بیاندیشیم. استاد باقر زارع به گفته ی مسئولین آموزش یکی از استادهای خوب از نظر رتبه و جایگاه علمی هستند و دانشجویان با مراجعه به وب سایت دانشگاه آزاد شبستر می توانند با مشاهده ی رزومه کاری ایشان و مقاله های بین المللی ارائه شده توسط این استاد به این گفته جامع حقیقت بپوشانند. اما از نظر من و شاید خیلی از شما دانشجویان، ایشان یکی از بد رفتارترین اساتید با خصوصیت های اخلاقی بسیار منفی و شیوه ی تدریس ناکارآمد هستند، که با ادامه ی این روند خود نتها بسیاری از دانشجویان را دلزده و دلسرد می کنند که باعث کاهش فعالیت های درسی آنان نیز می شوند.
اگر شخصی هزاران بار هم عالم و پرفسور باشد و یا به اصطلاح فقهی علامه ی دهر باشد ولی نتواند علم و دانش خود را به درستی به علم جویان منتقل کند، نتنها هیچ سودی در بر نخواهد داشت که مضر هم هست. من به شخصه در طول عمر تحصیلی خود اساتید بسیاری داشته ام که رتبه و درجه ی علمی آنان چشمگیر نبوده است اما با برخورد انسانی و دلسوزانه ی خود بزرگترین مشوق های تحصیلی من بودند. ممکن است بسیاری، این سخنان من را ناعادلانه و برخاسته از خصومت های شخصی پندارند اما باور کنید اینگونه نیست، چه بسا این استاد در این ترم با دشمنی خود نسبت به من به طور ناخواسته باعث شد که من شاگرد اول بشوم!!!
بیایید تمام بچه بازی های خود را به کناری بگذاریم و دست به دست یکدیگر دهیم تا راه چاره ای مناسب برای این مشکل بیابیم. به نظر من باید نامه ای امضاء شده توسط تمامی دانشجویان، و با ذکر تمامی مشکلات موجود و خواسته های خود، به دست ریاست محترم دانشگاه بدهیم تا ایشان تصمیمات لازم را اتخاذ و تغییری مفید لحاظ کنند. باور کنید با اتحاد هرکاری ممکن است، هر کاری...
نخستین اشاره در تاریخ اساطیر ایران به وجود پرچم، به قیام کاوه آهنگر علیه ظلم و ستم آژی دهاک(ضحاک) بر میگردد. در آن هنگام کاوه برای آن که مردم را علیه ضحاک بشوراند، پیش بند چرمی خود را بر سر چوبی کرد و آن را بالا گرفت تا مردم گرد او جمع شدند. سپس کاخ فرمانروای خونخوار را در هم کوبید و...
Scrum for last Olympic tickets
کاربران امروزی پس از خریداری نوت بوک خود، بیشتر علاقه مند هستند که سیستم عامل XP را در کنار Vista اوریجینال که روی سیستمشان نصب هست، راه اندازی کنند. اما مشکل اینجاست که اولا ویندوز XP روی سیستمشان نصب نمیشود . ثانیا، وقتی XP را نصب میکنند به مشکل تازه ای برمیخورند و آن اینست که دیگر ویندوز ویستای اصلی بوت نمیشود و همچنین سیستم یک پارتیشن بیشتر ندارد که این باعث میشود که ...