وصیت نامه گابریل گارسیا مارکز

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت احتمالاْ همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم.بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من ؛نه در ارزش آنها که در معنای آنهاست.

اگر تکه ای از زندگی مي ماند کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم چون می دانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم می گذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستند من راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدار می ماندم.

هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم واز خوردن یک بستنی لذت می بردم.اگر تکه ای زندگی به من ارزانی می شد لباسی ساده بر تن می کردم نخست به خورشید چشم می دوختم وسپس روحم را عریان می کردم.اگر دل در سینه ام همچنان می تپید ؛نفرتم را بر یخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظار می کشیدم.

روی ستارگان با رویاهای ونگوگ شعر را نقاشی می کردم وبا صدای دلنشین ترانه ای عاشقانه به ماه هدیه می کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان وبوسه گلبرگهایشان درجانم بنشیند.اگر تکه ای زندگی داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد؛بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستتان دارم. چنان که همه مردان وزنان باورم کنند.

اگر تکه ای زندگی داشتم در کمند عشق زندگی می کردم.به انسانها نشان می دادم که دراشتباهند که گمان می کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پیر می شوند که دیگر نتوانند عاشق باشند! به هرکودکی دو بال می دادم ورهایشان می کردم تا خود پرواز را بیاموزند.به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر می رسد.

آه انسان ها، من اين همه را از شما آموخته ام. من آموخته ام كه هر انساني مي خواهد بر قلَه كوه زندگي كند بي آنكه بداند كه شادي واقعي ، دركِ عظمت كوه است. من آموخته ام زماني كه كودكي نوزاد براي اولين بار انگشت پدرش را در مشت ظريفش مي گيرد، براي هميشه او را به دام مي اندازد. من ياد گرفته ام كه انسان فقط زماني حق دارد به همنوع خود از بالا نگاه كند كه بايد به او كمك كند تا بر روي پاهايش بايستد. از شما من چيزهاي بسيار آموخته ام كه شايد ديگر استفاده ي زيادي نداشته باشند چرا كه زماني كه آنها را در اين چمدان جاي مي دهم، بايد با تلخ كامي بميرم.

برگه ترم بندی

 

با نزدیک شدن به روز انتخاب واحد، بد نیست اگر دوستان برگه ترم بندی ای که توسط دانشگاه ارائه می شود را داشته باشند، یا اگر مثل خود من این برگه در دسترسشون نیست بتوانند به آن نگاهی بیاندازند. برای دانلود به ادامه مطلب بروید...

 

 

ادامه نوشته

رمضان در آینه حافظ

 

 

 

كلمات روزه و رمضان در شش غزل حافظ آمده است و اين واژگان با موسيقي كلام، پيچيدگي و تناقض ظاهري شعر لسان غيب، جذبه‌اي براي خواننده پديد مي‌آورد.
حافظ در غزلي با مطلع «زان مي عشق كز او پخته شود هر خامي» مي‌گويد:
زان مي عشق كز او پخته شود هر خامي
گر چه ماه رمضان است بياور جامي
روزها رفت كه دست من مسكين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعد سيم اندامي
روزه هر چند كه مهمان عزيز است اي دل
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي

يا در غزلي ديگر با مطلع «عيد است و آخر گل و ياران در انتظار» مي‌گويد:
عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار
دل برگرفته بودم از ايام گل ولي
كاري بكرد همت پاكان روزه‌دار

در همين غزل نيز مي‌گويد:
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از مي كنند روزه گشا طالبان يار

در بيت آخر همين غزل مي‌گويد:
حافظ چو رفت روزه و گل نيز مي‌رود
ناچار باده نوش كه از دست رفت كار

لسان غيب در غزل ديگري با مطلع «بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد» مي‌گويد:
بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد
هلال عيد به دور قدح اشارت كرد
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد

اين شاعر قرن هشتم در غزلي با مطلع «روزه يك سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست» مي‌گويد:
روزه يك سو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست
مي زخمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست

در غزلي با مطلع «بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش» نيز مي‌گويد:
بازآي و دل تنگ مرا مونس جان باش
وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده كه در ميكده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

حافظ در غزل معروف خود با مطلع «نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد» مي‌گويد:
اي دل ار عشرت امروز به فردا فكني
مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح كاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت
كه به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد

 

 

                                          

!لباس های زیر مارک دار بپوشید

 

ما انسان ها در گذر از کوچه پس کوچه های زمان دستخوش چه تغییرهایی که نشدیم وقتی به تک تک  خاطرات خاک خورده ی  مادران و پدرانمان نگاهی تازه بیاندازیم به خوبی معنای عبارت اضافی "تفاوت نسل "را درک میکنیم . ایشان چگونه حدیث جوانی خود را نقل کردند و ما به کدام روایت سرگردانیم ، کهنه زیراندازهای گسترده بر حیاط باغچه دار آقاجونمون اینا ،آب بی حال و رمق حوض کوچک مامان بزرگ اینا  که میراب محله  هر هفته رنگ جلا  و روح  صافی به نوبت در دامانش می ریخت ،پنج و شش دختر بچه ای که سرو صدا ی کودکانه ی خود را در هیاهوی باد پاییزی گم می کنند، یکی چادر گل دار عمه جون به سر کرده یکی عینک عمو جون به چشم میزند وبا کوته طنابی چرخان مدت ها آواز بر لب به بالا و پایین می پریدند و پسر بچه های شیطون محله که حتما با تیرو کمان سنگی خود به جان پرنده های بی زبان افتاده اند و یا با دوچرخه های اسقاطی خود هوار کشان خاک زمین را به خورد مردم می دهند، و حالا سر گرمی ما چیست...؟

چند روز پیش، که پس از مدت ها مجبور شدم از اتوبوس های شرکت واحد، این ناوگان عمومی فوق راحت، استفاده کنم پنج بلیط به مبلغ صد تومان از پیرمرد دکه نشین خریداری کردم و در هوای بارون زده ی  سحر گاهی بر روی یکی از صندلی های پلاستیکی خیلی تمیزش لم دادم. بوی دود گازوئیل، سر و صدای زیاد موتور، هوای گرم و نامطبوع...  به راستی لیاقت مردمانی که در سرزمینی نفت خیز می زیند همین ارابه متحرک است؟ این خدمت است یا صدقه سری؟ بگذریم، بلیطی از دسته بلیط ها جدا کردم تا به راننده بدهم که چشمم به تصویر طراحی شده بر روی بلیط ها افتاد ، برج میلاد بود و گل و بلبل و در گوشه پائین بلیط نوشته بود "برج میلاد افتخار ملی" با دیدن کلمه افتخار ناخودآگاه به یاد معضل اخیر آینده سازان این مرز و بوم افتادم، آخه به تازگی مد شده است پسر های جوان لباس های زیرمارکدار می پوشند و طوری می نشینند که مارک آنها معلوم باشد!

در حالی که از پنجره شلوغی خیابان را خیره می نگریستم با خود می اندیشیدم جوانان ما را چه می شود؟ به راستی منزلگاه این بار کج کدام ویرانه سرایی خواهد بود؟ با فرهنگ و اصالت ما چه کردند، گرفتاری به دام اعتیاد کافی نبود؟ حال حتما به جای بالیدن به اسامی بزرگان تاریخ کهنمان، به جای انس گرفتن با نامی که ریشه در خون ما دارد، به جای شناختن اسامی طنین اندازی همچون بوعلی سینا، رازی، آرش کمانگیر، بابک خرمدین و غیره و غیره باید به مارک هایی چون Calven Klain و Tommy Hilfiger آن هم بر لبه ی لباس زیر خود مفتخر باشیم. حتما شنیده اید که داریوش در شعر خود اینگونه می خواند :"افتخار ما به آن بی انتها است" اما اگر بدین منوال قدم در راه رسیدن به مفاخرمان گام بر داریم به جای خطر ناکی می رسیم! حال می فهمم که دولت بی تقصیر است، اگر لباس زیر  مایه ی فخر جوانان ماست، برج میلاد هم افتخار ملی ماست!

 

 

بچه ها این نقشه ی جغرافیاست

بچه این قسمت اسمش آسیاست

شکل یک گربه در اینجا آشناست

چشم این گربه به دنبال شماست

بچه ها این گربهِ ایران ماست

بچه ها این سرزمین نازنین

دشمن بسیار دارد در کمین

داغ دارد هم به دل هم بر جبین

بوده نامش از قدیم ایران زمین

یادگار پاک قوم آریاست

بچه ها بچه ها از هر گروه و هر نژاد

دست اندر دست هم بایست داد

فارغ از هر زنده باد و مرده باد

سر به راه مملکت باید نهاد

 مام میهن عاشق صلح و صفاست

 

بچه ها این پرچم خیلی قشنگ

پرچم سبز و سفید و سرخ رنگ

هم نشان ازصلح دارد هم ز جنگ

خار چشم دشمنان چشم تنگ

افتخار ما به آن بی انتهاست

 

بچه ها این خانه اجدادی است

گشته ویران تشنه ی آبادی است

خسته از شلاق استبدادی است

مرحم دردش کمی ...؟

کلاس

 کلاس آموزشی برای آقایان !!

 

... 

ادامه نوشته

C++ Common Knowledge: Essential Intermediate Programming

این هم یک کتاب برای دانلود به همراه توضیحات انگلیسی آن:

 

What Every Professional C++ Programmer Needs to Know¡ªPared to Its Essentials So It Can Be Efficiently and Accurately Absorbed

C++ is a large, complex language, and learning it is never entirely easy. But some concepts and techniques must be thoroughly mastered if programmers are ever to do professional-quality work. This book cuts through the technical details to reveal what is commonly understood to be absolutely essential. In one slim volume, Steve Dewhurst distills what he and other experienced managers, trainers, and authors have found to be the most critical knowledge required for successful C++ programming. It doesn¡¯t matter where or when you first learned C++. Before you take another step, use this book as your guide to make sure you¡¯ve got it right!
This book is for you if

*You¡¯re no ¡°dummy,¡± and you need to get quickly up to speed in intermediate to advanced C++

*You¡¯ve had some experience in C++ programming, but reading intermediate and advanced C++ books is slow-going

*You¡¯ve had an introductory C++ course, but you¡¯ve found that you still can¡¯t follow your colleagues when they¡¯re describing their C++ designs and code

*You¡¯re an experienced C or Java programmer, but you don¡¯t yet have the experience to develop nuanced C++ code and designs

*You¡¯re a C++ expert, and you¡¯re looking for an alternative to answering the same questions from your less-experienced colleagues over and over again

C++ Common Knowledge covers essential but commonly misunderstood topics in C++ programming and design while filtering out needless complexity in the discussion of each topic. What remains is a clear distillation of the essentials required for production C++ programming, presented in the author¡¯s trademark incisive, engaging style.

برای دانلود به ادامه مطلب بروید...

ادامه نوشته

پارسی را پاس داریم

 

"آنچه فرهنگ ما را زنده نگاه داشت، زبان مادری مان است پس تلاش کنیم زبان مادری خود را زنده نگاه داریم و تا می توانیم از واژه های زبان خودمان بهره ببریم و با آنها گفتگو کنیم و بنویسیم"

 

این نقل قولی بود از ابتدای یک فایل PDF که در آن به همت ایرانیان بلژیکی فهرستی از کلمات پر کاربرد و جانشین پارسی آن گرد آوری شده است، ممکن است بسیاری از کسانی که به این وبلاگ سر می زنند زبان خود را زبانی بغیر از پارسی بدانند و این فایل از دید ایشان ارزشی نداشته باشد. ولی شما نیز گاهی به ناچار مجبورید بعضی از کلمات پارسی را در زبان یا نوشتار خود بکار بگیرید. پس به همه توصیه می کنم این فایل را دانلود کنید و نگاهی به کلمات آن بیاندازید، که این کار خالی از لطف نیست.

 

 

برای دانلود فایل اینجا را کلیک کنید

 

 

دو فرشته

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب، در خانه ی یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در کنار دیوار زیرزمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد: «همه امور بدانگونه که می نمایند نیستند.»
شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: «چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.»
فرشته پیر پاسخ داد: «وقتی در زیرزمین آن خانه ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم. فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدانگونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم.»

کلید های میانبر در ویندوز

معمولا در كارهاي روزمره اي كه با كامپيوتر و اينترنت سر و كار داريد شايد بعضي مواقع دچار كمبود وقت، كاهش سرعت عملكرد شما و در نهايت ممكن است به خستگي شما منجر شود. ولي اصلا نگران نباشيد ! چون در صورتی كه تمايل داشته باشيد تا با سرعت بیشتری با کامپیوتر خودتون کار کنید و خود را حرفه ای تر نشان دهید راهكارهاي فوق العاده را برای شما در نظر گرفته ایم. در اين شماره از مجله IT در نظر داريم تا بیشترين کلیدهاي میانبر قابل استفاده در محیط ویندوز را به شما معرفی کنیم که با استفاده از آنها میتوانید به طور کامل ، تمام کارهایی که میتوانید با ماوس انجام دهید را با زدن كليدهاي تركيبي کیبورد نيز شبیه سازی کنید كه البته اين روشها نه تنها راندمان و سرعت كار شما را بنوعي افزايش مي دهد بلكه اشتياق مضاعفي را براي كار با كامپيوتر در شما ايجاد خواهد نمود...

 

 

ادامه نوشته

اعتراضات ني ني 16 ماهه

 

هفت بند انتقادي بر عملکردهاي روزمره يک جفت پدر و مادر!

پدر گرامي! مباحثات به اصطلاح سياسي شما با عباس آقا ميوه فروش، ممکن بود به
قيمت جاگذاشتن اينجانب بر روي يک گوني خيار گنديده تمام شود! به نظر بنده؛ شما
به عنوان يک طرفدار دوآتشه برنامه هاي مبتذلي چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار
بيست و سي»، اصولا نبايد ادعاي شعور سياسي داشته باشيد!
بعد از اين حادثه به اين نتيجه رسيدم که سيب زميني بودن مامان گلم در زمينه
سياست، بزرگترين شانس زندگي غير سياسي من بوده است!

مادر عزيز! سپردن شخص شخيص اينجانب، به دختر همسايه طبقه پايين، نقض آشکار
کنوانسيون منع آزار کودکان بوده و قابل پيگيري در مجامع ذي صلاح مي باشد!
نظر به اينکه؛ اين وحشي بياباني در غياب شما و در اوج غليان علاقه و محبت،
اقدام به امر شنيع گاز گرفتن لپهاي بي پناه بنده مي نمايد! تصور اينکه اين
لپهاي صاب مرده، مثل لپهاي سگ نفهم کارتون تام و جري آويزان شود، اصلا جالب
نيست! اصلا!

پدر گرامي! اين حجم از زي زي بودن شما لکه ننگي بر بيست هزار سال تاريخ پر
افتخار زندگي ذکور است! مقايسه ابهت و جنم پدر بزرگ با زن ذليلي شما، گاهي اين
توهم کذا را در ذهن آدم ايجاد مي کند که؛ لابد نسل ما بايد کهنه بچه هم بشويد!

مادر عزيز! بنابر اصل پايستگي شصت پا، هيچ انگشت شصت پايي با خورده شدن تمام
نمي شود! پس لطفا کاسه داغتر از آش نشويد و اينقدر با جيغ و داد و اخ و تخ،
اذهان عمومي و خصوصي را مشوش نکنيد! خوردن انگشت پا يک مساله داخلي بوده و
لزومي به رسانه اي شدن قضيه نيست!

پدر گرامي! کله صبح زمان مناسبي براي طرح بهانه «از صبح تا شب به خاطر يک لقمه
نون سگ دو زدم!» نيست! بپر از سر کوچه يک قوطي شير خشک بگير! شير خانومتان
عليرغم عدم اعمال سهميه بندي روي شير، کفاف امورات ما را نمي کند!
مادر عزيز! هنگامي که فوران آلام و مصائب عميق فلسفي و غير فلسفي روح لطيف
بنده، در قالب گريه بروز مي کند، لفظ «وق نزن بچه!» تعبير چندان زيبايي براي
اين دست احساست اهورايي نيست البته!
لااقل از گريه هاي شما در هنگام مشاهده فيلمهاي بي مزه هندي معقولتر به نظر مي
رسد!
پدر گرامي! در تمام مدتي که شما در کمال محبت، بنده را «سرپايي» مي گيريد، من
شديدا به اين نکته فکر مي کنم که ؛


«بايد شاشيد وسط اين زندگي که آدم توي توالت هم نمي تونه تنها باشه!»

 

برگرفته ار اینترنت

حل معمای جایزه دار

در یک کنگره علمی ، سر صبحانه عده زیادی از دانشمندان مشهور جهان جمع بودند ، ادوارد لوکا ریاضیدان فرانسوی اضهار کرد که می خواهد یکی از مسأله های دشوار خود را طرح کند :

 

« فرض کنید هر نیمروز یک کشتی از شهر هاور به نیویورک حرکت کند، در همین زمان (یعنی هرنیمروز) کشتی دیگری که متعلق به همان شرکت است ، از نیویورک به طرف هاور برود . مسیر از هر دو طرف هفت روز راه است . اگر یک کشتی امروز ظهر از هاور حرکت کند ، در مسیر خود به چند کشتی از همان شرکت برخورد خواهد داشت؟»



 

که در آن جمع دانشمندان برخی عدد 7 رو گفتند که اشتباه بود و اکثریت نیز سکوت کردند و

حالا هرکس بتونه جواب این معما رو پیدا کنه یه جایزه داره و این شوخی نیست من جایزه برنده رو واسش ایمیل میکنم فقط جواب صحیح باید دلیل منطقی داشته باشه 

سفرنامه ی من – خیام

 عکس از نی نی

ما انسان ها گاهی آنچنان غرق در زندگی خویش می شویم که بی توجه، تمامی ارزش های خود را به خاک نابودی می سپاریم و گاهی آنچنان در خرافات و موهومات خود فرو می رویم که دیگر توانایی دیدن حقیقت را نداریم. همچون کبک برای فرار از هرگونه مخاطره و دردسر سر در برف زندگی فرو می کنیم  و بی هدف به انتظار هیچ می پاییم.

چندی پیش هنگامی که در سفر خود از شهر نیشابور می گذشتم، با اینکه پاسی از شب گذشته بود و دیر هنگام می نمود اما کشش و اشتیاق من نسبت به خیام، این آزادمرد عرصه ی علم و ادب، مانع از آن شد که بی تفاوت از کنارش بگذرم و من که در آن عالم خستگی گویی جان دوباره یافته بودم مشتاقانه در آرزوی وصال یار سر بر جاده ای که در انتها به آرامگاه وی منتهی می شد نهادم.

نیشابور بعلت واقع شدن در منطقه ای نسبتا خشک و کویری همچون دشتی یکدست است و کمتر دار و درختی می توان در آن دید، اما این جاده محصور به درختانی بلند و تنومند بود که از تابلوی ابتدای آن معلوم گردید این درختان به سفارش شخصی خاص کاشته شده است تا حداقل نشان از آن باشد که در گذشته بوده اند کسانی که قدر و منزلت فرهنگ را درک می کردند، و حال این درختان سرپناهی شده برای چادر هزاران مسافر که خانه ی موقت خود را به زیر آن بنا کنند تا بدور از تابش صبحگاه خورشید کویری دمی بیاسایند. هجوم بی امان مسافرینی که گُله به گُله تمامی فضای سبز موجود را پر کرده اند  من را به یاد آن جمله از شعر سهراب می اندازد "حمله ی ملخ به برنامه ی دفع آفات...".

چه نشاطی از این بیشتر که مردمان این مرز و بوم هنوز به دیدار بزرگان خود می شتابند، به دیدار هنرمندان، ارزشمندان، به دیدار عطار، به دیدار کمال الملک که من نخستین بار بود فهمیدم آرامگاه وی نیز در آن محل قرار دارد، ولی افسوس این فکر سرابی بیش نبود... وقتی به میدان اصلی رسیدم، جایی که آرامگاه خیام در آن محل قرار گرفته بود، جمعیت به بیشترین حد خود رسید، شهربازی ای که در این میدان ساخته شده بود با سر و صداهای مخصوص به خودش بیشتر از هر چیز دیگری حواس ها را به خود معطوف می کرد، خیام و شهربازی؟! رستوران های متعدد، این جایگاه جاودان برای ما مردمان دل خسته، دکه های اسباب بازی فروشی، خیام و جغجغه؟ خیام و کامیون پلاستیکی؟ خیام و توپ ماهوتی؟ بساط پهن دوره گردها، بساطی که در آن هیچ بساطی نیست، خیام و شلوار کردی؟! خیام و ناخن گیر؟! خیام و استکان نعلبکی؟! خلاصه در آن هنگام از شب بازار شامی بود. پس به راستی دیوان اشعار خیام کجا بود؟! بزم و طرب شعر خوانی و شب شعر کجا بود؟!

همه چیز بود همه چیز نمایان بود مگر آن اصل و گوهری که می بایست می بود، آنقدر غریب و ناپیدا بود که مجبور شدم از رهگذری بپرسم: "ببخشید آرامگاه خیام کجاست؟" انگشت اشاره ی خویش رو به سوی گنبدی طلایی کرد و با لهجه ی تند خراسانی گفت: "اوناهاش، یکم جلوتر، اوناهاش!". همان گنبد هایی که مثل قارچ از جای جای خاک ایران بی دلیل سربلند کرده اند همان گنبد هایی که دیگر آشنای دیرینه ی ما ایرانیانند و این بار قرعه به نام امام زاده محروق زده بودند، از نوادگان امام سجاد.

 

عکس از نی نی

با اینکه زیاد اهل فن نیستم و ادعایی هم ندارم ولی آنقدر می دانستم که آرامگاه خیام هر شکلی باشد گنبدی نیست! بلکه بنایی بسیار زیباست با اشکال هندسی منحصر به فرد، به قول دوست بسیار خوبم دو نفر آرامگاه شش گوشه دارند که یکی از آن ها از آن خیام و دیگری به امام حسین تعلق دارد و این حکایت از وارستگی آنان نسبت به تعلقات دنیوی دارد (من در صحت این امر تحقیق نکرده ام)، پس بهت زده و حیران رو به سمت گنبد شتافتم تا شاید اثری از معشوق خود بیابم... حرم، نورانی و باتلالو در دل بیابان بسیار فریبنده بود و طبق معمول بودند عده ی بسیاری که در کنار آجرهای مقدسش خود را به خاک و خاشاک متوسل کرده بودند! کودکی دست در دست مادرش وقتی وارد صحن حرم می شد و دعاها و آیات نوشته بر سنگ نوشته ها را دید، به مادر خویش می گفت "مامان میخوام بخونم خیام چه شعرهایی گفته"!! من گیج و سردرگم به دور خود می چرخیدم تا شاید نشان آشنایی بیابم و الحق که جوینده یابنده است...

از لابه لای درختان بلند اطراف حرم، نوک تیز و استوار مقبره ی جان جانان را یافتم که روشنایی ماه شب دوازدهم او را در جایگاه تاریک و محزونش دوست داشتنی تر کرده بود. بی توجه به بسته بودن آرامگاه و تمام شدن ساعت کاری گردشگری در ساحت شعر و ادب خود را از بالای درختچه ها و میله های اطراف باغ به داخل محوطه کشاندم و به کمک اندک نوری که از گوشی موبایل متساطع می شد و زمین را روشن می کرد بالاخره به دیدارش شتافتم...

نمی توانم آنچنان که باید توصیف شرح حال وصل بگویم همین کافی که لذت هم جواری با اشک غربتش در صدای خشم  و ناسزایم از این همه جفای روزگار، از این همه پست بودن انسان ها در هم آمیخت... دریغ از یک باریکه ی نور که بتواند خود را از شکافی بر سنگ قبرش بتاباند، دریغ از یک لامپ از آن هزاران لامپی که در چند قدمی این بنا بر روی آن گنبد طلایی بسته شده بود، گاهی فحش و ناسزا هم دلم را آرام نمی کند... با نور کبریت و فندک، مثل چند نفر دیگری که در آنجا بودن، به گردش و تفحص در خانه ی جاودانش پرداختم و سنگ نوشته های مربوطه را از نظر گذراندم، ای خدا حتی سنگ نوشته ها را هم شکسته و در هم کوبیده بودند...

آرام و محزون همانطور که با کفش هایم پیکر زمین را می خراشیدم راه آمده را باز می رفتم و در دل عاجزانه از درگاهش خواستم: "خدایا فقط خودت می تونی ما رو از این همه بدبختی نجات بدی، کمکمون کن..."