روزهای رفته



پشت این درها که یکسر بسته اند
دستهای بی پناهم خسته اند
آرزوهایم شبیه یک حباب
مثل نرگسهای پر پر روی آب
روزهای رفته ام یادش به خیر!
لحظه های سبز و آبادش به خیر!
یک نفر با بغض من شد آشنا
در سکوتم شد شبی تنها صدا
در کلامش لای لای مادرم
گریه هایش های های مادرم
او صداقت را به شعرم یاد داد
او به غمهایم بهاری شاد داد
در نگاهش رنگ شالیزارها
خنده اش آهنگ شالیزارها
گرچه غم آمد مرا آواره کرد
او برای غصه هایم چاره کرد
آه اینجا بوی زندان می دهد
بوی یک غربت بیابان می دهد
آشنا با رنج و درد ای آشنا
شعله ای در شام سرد ای آشنا
کوچ معنای فراموشی نبود
ابتدای راه خاموشی نبود
بر نگاهم باز لبخندی بزن
در دلم از عشق پیوندی بزن
آسمانم را بگو آبی کنند
بام شب را رنگ مهتابی کنند
ریشه در خاکیم اما در به در
طعم بارانیم در چشمان تر
سهم ما تنها شکستن بوده است
آخرین بازی گسستن بوده است
سایه ها آیا امانم می دهند؟
راه را آیا نشانم می دهند؟