با تقديم سلامي گرم و پرشور باز گشايي مجدد وبلاگ رو به تمامي دوستداران علم و دانش صميمانه تبريك ميگم.به قول دوستان خدا را شاكرم كه تقيه ي مدير گروه به خاطر كدورت هاي پيش اومده بيشتر از اين ادامه پيدا نكرد و وبلاگ اين بار با انرژي اي مضاعف و هدفي والاتر(خنده سرگرمي تفريح و همه چيز به جز علم...!)گام در عرصه ي تلاش و تحرك گذاشت.

جا داره در فرصت به وجود آمده تشكر ويژه داشته باشم از دوستاني كه در اين مدت نگران حال من بودن و بدين منظور در وبلاگ آگهي دادن و هم چنين همه ي عزيزاني كه در گروه همكاري مي كنن و دوستاني كه نظر مي دن و مارو مديون و شرمنده ي خودشون مي كنن. حتي از اون دسته افرادي كه يواشكي به وبلاگ سر مي زنن و بدون اينكه اثري از خودشون باقي بذارن مي ذارن  مي رن هم بدين وسيله تشكر به عمل مي ياد.

و هم چنين قدرداني مي كنم از گروه تجسس دانشگاه(كه شامل بانوان كماندو هم مي باشد)به دليل محبت خاصي كه به مرد معرفت مبذول داشتند.ولي از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون!مرد معرفت از شما گله داشت و مي گقت مي خواد تقيه كنه و از من خواست به شما بگم :"درسته كه مورد بي معرفتيه روزگار دون قرار گرفتم ولي شما خودتون خوشتون مي ياد كه زندگيي خصوصيتونو اينجوري عكس كنن و بنداذن تو وبلاگ؟!"

و از من خواهش كرد كه دفتر خاطراتشو (كه من گزيده اي از اونو تو وبلاگ سابق قرار داده بودم) رو بهش برگردونم. ولي نترسين من اين كارو نكردم. اما از جانب خودم و شما بهش قول دادم ديگه موردي مشابه اين مورد پيش نياد!

جديدا به طرقي محرمانه به دفتر خاطرات شخصي دست پيدا كردم و بعد از مطالعه اش تصميم گرفتم قطعه اي از اون رو به عنوان درس عبرت در وبلاگ قرار بدم.البته طبق وصيت نامه ي فرد مذبور اسمي از اين شخص در متن زير برده نخواهد شد. به اطلاع گروه تجسس هم مي رساند كه خودشونو به خاطر پيدا كردن ايشون به آبو آتيش نزنن چرا كه نتيجه اي در پي نخواهد داشت. مگه اينكه بخوان تو قبرستون دنبالش بگردن!!

و اما متن:

 

 زتدگي كن

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميده كه هيچ زندگي نكرده است.تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.

التماس و درخواست كرد.خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد. جيغ زد و جارو جنجال به راه انداخت. خدا سكوت كرد. به پرو پاي فرشته ها پيچيد. خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت:"عزيزم!

اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بدو بيراه و جارو جنجال از دست دادي.تنها يك روز ديگر باقيست. بيا و اين يك روز را زندگي كن."

او لابه لاي هق هقش گفت:"اما يك روز... با يك روز چه كار مي تولن كرد؟"

خدا فرمود:"آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درتمي يابد هزار سال هم به كارش نمي آيد."

وآنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت:"حالا برو و زندگي كن..."

او مات و مبهوت به زندگي كه در دستانش مي درخشيد نگاه كرد. مي ترسيد حركت كند. مي ترسيد راه برود.مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد...بعد با خودش گفت:"وقتي فردايي ندارم نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم"

آنوقت شروع كرد به دويدن. زندگي را به سرو رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوسيد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا برود. مي تواند بال بزند. مي تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نكرد.زميني را مالك نشد. مقامي را به دست نياورد. اما...

اما در همان روز دست بر پوست درخت كشيد. روي چمن خوابيد و كفش دوزكي را تماشا كرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را ديدو به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد. براي آنهايي كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و تمام شد.

او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند:

"امروز درگذشت كسي كه هزار سال زيسته بود."