پدر دانشگاه، عاقبت شکست
کودک نوپای اسکو این طفل 5 ساله امروز با چشمانی گریان پدر پیر مهربان خود را به درون آمبولانس بدرقه کرد. کودک چموشی که تا به اینجا رسید دل های بسیاری را خون کرد، بویژه پیر دلسوز را که با تمام وجود زندگی اش را وقف به بار نشستن یکی یکدانه ی عمرش نمود و حال در آغوش همین طفل زیبا، نحیف و رنگ پریده بر روی برانکارد اورژانس گیج و بی رمق در حالی که دیوارهای دانشگاه بر دستانش بوسه می زند پله ها را در زیر نگاهان اشکبار کارمندان رو به سوی نامعلومی پایین می رود. پله هایی که او تک تک آن ها را با جان و دل ساخت تا من و تو بتوانیم از آن ها بالا برویم، آنقدر بالا که روزی ایران به ما افتخار کند، اما او هنوز استوار است و حاضر نیست چشم از فرزند خویش برگیرد. او نشسته است اما چشم هایش گواهی می دهند جای دیگری است، سوزن های متصل به دستانش قسم می خورند که او خسته است، آنقدر خسته که دوست دارد لحظه ای بی دغدغه سر بر بالین بگذارد و استراحت کند، اما باز هم نشسته است، او می ترسد و می داند که پدرخوانده های گرگ صفت در کمین نشسته اند تا او لحظه ای چشم های خود را روی هم بگذارد، او می داند که کودک محبوبش آنقدر بزرگ نشده است تا بتواند زیر دندان های تیز درنده خویان جان سالم به در ببرد و از همین روست که نشسته و در دل می گرید و حتما نجوا می کند: خدایا هنوز وقتش نیست...
پدر خوب و مهربانم، از صمیم قلب برایت آرزوی سلامتی می کنم و امیدوارم فردای روزگار دوباره سنگینی پر مهر دستانت نوازشگر جسم بی جان من باشد، پدر عزیزم هر جا که باشی به تو قول می دهم امانتی هایی را که به من سپرده ای را، یعنی جوانان این مرز و بوم را در آغوش خود گیرم تا بال و پر بگیرند، پدرم درسته کوچکم اما بزرگ بودن را از تو آموخته ام، نمی گویم آسوده بخواب که ما بیداریم، گویم بیدار باش که همیشه با تو بیداریم...
خوب احیانا همانطور که از متن بالا استنباط کرده اید دکتر امروز حال خوبی نداشتن و به بیمارستان رفتن، من از طرف خودم براشون از پروردگار تمنای تندرستی و بهبودی دارم، از دوستانی که خبر تازه ای در مورد ایشان بدست آوردند خواهش می کنم ما رو بی خبر نگذارند. نکات ریزی در حاشیه این اتفاق رخ داد که بیان اون ها رو به بعد از دریافت خبر سلامتی ایشون موکول می کنم.
موفق و پیروز باشید.