باغبان خلوت است وسوت وکور...
تقدیم به روح پاک آنان که عاشقند و قلب آنها به عشق حضرت دوست می تپد.و محرمی جز حضرت دوست ندارند.هوا بس طوفانی و مرگبار است و از شدت سرما همه قاصدک ها مرده اند و آرزوهای خیالی بر باد رفته اند.دیگر گلی نمانده که گلبرگهایش را به نشانه لبخند رضایت تکان دهد،گویی همه جا را خارها فرا گرفته اند و یکی یکی گلها را خندان می کنند.آه...چه آرزوهایی که برای خود نداشت؟دیگر گلها زیر تازیانه هوی وهوس از بین می روند و به مشتی خاکستر تبدیل می شوند.مقصر کیست؟باغبان؟گل؟خار؟نمی دانم!باغی که زمانی هر گوشه اش گلی بود و هر گل اش پر از عطر دلاویز محبت وعشق،دیگر به کویری تبدیل شده که حس خود را از دست داده فقط می سوزاند.آری می سوزاند و می سوزاند!این است سرنوشت عاشقان!گلها خاصیت خود را از دست داده اندگویی آنها را در کویر سوزان پر از خار رها کرده ایم.آری باغ خلوت است وسوت وکور!حتی گلها هم به همدیگر اعتمادی ندارند وسوز وگداز کویر چشم اعتماد را از آنان گرفته است.چه تلخ است لحظه ای که چشم های یک گل به خودش اعتماد نداشته باشد وعشق خود را کتمان کند.اما باغبان همچنان عاشق است و همچون توتمی جلوی تند باد حوادث ایستادگی میکند.آری به دنبال معشوقان پاکی است که آنها را در خود بپروراند و به آنها روحی دوباره ببخشد.چه بر سر گل آرزوی من آمده است ؟به جائی رسیده است که خودش را نفرین می کند؟اما روح من زنده است دل من زنده است.وهنوز نفس می کشدو گاهگاهی جان میگیرد و بر می خیزد اما از شدت غم به خود می پیچد و می افتد.حضرت دوست تو را قسم می دهم به پاکی این شب که مرا این چنین دیوانه وار،بدور غم های خود می کشاند ومی پیچاند وجانی دوباره می بخشد،به حرمت شبهای بی ستاره،به افق های امید و آرزو و سپیده دم های عرفانی ات،به حرمت عاشقان وجودت که در حرم خود جز پاکی و زلالی چیزی ندارند .عاشقانت را تنها مگذار!آری ((عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند))ای عاشقان!می خواهم بگویم دست مریزاد!آفرین!خوش به حالتان که همیشه و در همه حال با حضرت دوستید.آری به عشق نهفته در وجودتان غبطه می خورم.اینجاست که سخن دکتر علی شریعتی معنا پیدا میکند(خدایا !به هر که دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است).آری این عشق است که زندگی می بخشد.دوستان آیا وقت آن نرسیده است که همه حصارها و زنجیرهایی را که خود به دست خود به دور خود پیچیده ایم و هر یک در نوع خود حکایت از خاطره ای بس اسفناک دارد.پاره کنیم؟آری بر همه اینها باید گریست!آخر به کدامین کار خود اظهار غرور میکنیم و در نهایت تملق و چاپلوسی....!؟اگر لحظه ای را با خود خلوت کنیم در می یابیم که ...!