رویای پوچ
یه روز چشم باز کردم و دیدم رفتم مهد کودک ، در این زمان نمی دونستم اصلا کجا هستم و کجا خواهم رفت ... .
یه کم بزرگ تر شدم رفتم دبستان ، دیدم که دوری از پدر و مادر رو می شه تحمل کرد و مختصری از مفاهیم ژرف زندگی کردن رو تونستم درک کنم .... به سادگی و به سرعت این دوران که گویی هاله ای از ابهام آدمی رو در بر گرفته به پایان رسید .... .
طولی نکشید که راهی دبیرستان شدم ، دیگه تقریبا می دونستم چرا هر روز صبح زود با هزار سختی و ناسزا از خواب شیرین بلند میشم ... یکی دو سالی که از دوران دبیرستان گذشت از اطرافیان صحبت هایی مبنی بر ورود به دانشگاه ، سختی ورود به آن و لذت پس از آن شنیده بودم ، تنها چیزی بود که فکرمو به خودش مشغول کرده بود ... با خودم می گفتم اگه برم دانشگاه چه آزادی هایی خواهم داشت ... چه کارهایی در دوران دانشجویی انجام خواهم داد .... برام مثل یه رویای دست نیافتنی شده بود ... یه رویای خیلی دور و شیرین که حتی برای یک لحظه فکر کردن بهش باعث می شد تمام اعضای بدنم از خوشحالی کنترل خودشونو از دست بدند ... .
اکنون به جایی که مدتها در آرزوی اون بودم و تعریف های متفاوتی از اشخاص مختلف درباره ی اون شنیده بودم رسیدم....
ولی مثل اینکه اشتباهی رخ داده .... دانشگاهی که من رویای اون رو در سر داشتم این بود....؟