دستنوشته!
مادربزرگ از صدای گریه گاه از صدای خنده زیبایمان به ستوه می آمد.ما شیطنت می کردیم و از زندگی لذت می بردیم و چه زیبا زیر باران سرود زندگانی سر می دادیم .یکی را دوست می داشتیم وگاه کودکی را آزرده خاطر می کردیم معلم تکلیف می داد و چه بی صبرانه در انتظار اتمام مشقهایمان صبح را به عصر و عصر را به شب می رساندیم.مادر گاه از شیطنتهایمان به پدر شکایت می کرد و ما زیر لب بر کرده های خود می خندیدیم.تابستانمان را زیر آفتاب سوزان خورشید با بچه های همسایه یواش یواش دوان دوان به پائیزی زیبا خلاصه می کردیم و کم کم خود را برای برفهای دونه به دونه برای شال و کلاه دستبافته مادربزرگ برای آدم برفی ها برای سرسره بازی ها آماده می کردیم و چه زیبا بود دوران کودکی!
و دریغا از امروزمان که نه افسرده ایم نه سرزنده!نه هدفمندیم نه بی هدف و شاید بیشتر اعمالمان از سر جبر و بر خلاف خواسته های درونیمان هست ما دیگر از ته دل نمی خندیم ما دیگر با تشویق و تنبیه دیگران کاری نداریم.ما زندگی می کنیم امروز را به فردا امسال را به سالی دیگر جوانی را به کهنسالی و زندگی را در مرگ خلاصه می کنیم.و چه بسا بسیاری از کارهایمان تکراری شده تکرار تکرار تکرار....ما می خواهیم برویم مقصد مهم نیست هدف رفتن است و بس.جاده زندگی تمامی ندارد و چه تلخ است گاهی احساس کنیم به انتهای جاده رسیده ایم.و شاید تلخ تر از آن دیدن زمین خوردن جوانی که روزگار زمینش می زند و کسی نیست او را بلند کند اما من می گویم ما همان کودکان دیروزیم همان کودکانی که برای اثبات خود می گفتیم ما دیگر بزرگ شده ایم ما می توانیم.تنها در این میان دو چیز را گم کرده ایم یکی راه را که نمی دانیم از کدامین راه می توان سریعتر به سر منزل مقصود رسید و دیگر نداشتن اراده ای قوی و محکم.و چه زیبا می شود هدفمندانه صبور و محکم موانع را کنار بگذاریم و بگوئیم ما می توانیم.
ما بچه که بودیم به هوای ساختن یک آدم برفی سرمای سوزناک زمستان را تحمل می کردیم چون هدفمند بودیم و اما امروز حتی تاب بادهای زمستانی را هم نداریم.آیات یاس و ناامیدی به چه کارمان آید شاید اگر اراده کنیم بتوانیم این درختهای خشک و بی برگ را از نو زنده کنیم!آری سرمای زمستان طاقت فرساست اما گرمای تابستان بسی طاقت فرساتر بهار زیباست اما نمی شود که همیشه یکرنگ و بهاری بود آری می دانم پائیز فصل خزان است و شاید بی رحم ترین فصلها اما نمی شود که همیشه گرمای سوزان تابستان را تحمل کرد.پس قبول کنیم هر چیزی هم زیبائی دارد هم زشتی هم سهولت دارد و هم دشواری اما ما اگر اراده کنیم می توانیم آن تک درخت خشک شده آن گلهای یاس پر پر شده و آن پرندگان اواره شده را زیر دستهای مهربانمان پناه دهیم که خود نیز نیازمند یک پناهگاهیم و چه کسی بهتر از خدا می تواند پناهمان دهد؟
ما دوباره به شکوفه ها به باران به قاصدکها سلامی دوباره می کنیم.و باز هم می گوئیم ما می توانیم.........ما همان کودکان دیروزیم که سرمای زمستان را با خنده هایمان به گرمائی دلنشین تر از گرمای تابستان تبدیل می کردیم آری ما همان کودکان دیروزیم تنها غبار بر چهره مان نشسته که اینگونه بیگانه می نمایانیم اما صدایمان که آشناست ما باز هم سرود زندگانی سر می دهیم و آرزوهایمان را بر بلندترین قله ها فریاد می زنیم..........