عشقی
یکی بود یکی نبود تو یکی از روزای خدا تو یه قسمت از این دنیای زیبا یه جای خیلی زیبا بود که یه دختر زیبا اونجا زندگی میکرد این دختره یه معشوقه داشت که دختر رو خیلی دوست داشت و دختره هم اونو دوس داشت ولی دختره نمیتونست قیافه ی معشوقه اشو ببینه چون کور بود روزها میگذره و میگذره دختره خیلی ناراحت بود که نمی تونست ببینه یه روز صبح یه بنده خدا میآد به دختره میگه یکی میخواد چشاشو بده به تو ولی نمی خواد صداشو بشنوی و اسمشو بدونی دختره خیلی خوشحال میشه قبول میکنه وچشای اون آدمرو به این دختره پیوند میزنن وقتی چشاشو باز میکنه معشوقشو بالا سرش میبینه در کمال تعجب میبینه پسره کوره و اونو ول میکنه و وقتی که میره پسره بهش میگه مواظب چشای من باش گلم
.
+ نوشته شده در شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶ ساعت 21:22 توسط NiNi
|